بچگی

ساخت وبلاگ
چقدر از اخرین نوشتم گذشته اینجا فراموش کرده بودم پارسال همین موقع ها یک پراید مدل پایین خریدم که باهاش رانندگی یاد بگیرم دو ماه رانندگی کردم تا یک تصادف خسارتی ناجور باهاش کردم و ازش بدم اومد ولی نفروختمش و هنوزم دارمش ولی سوار نمیشم ماشینی که دوست داشتم بخرم بالای 100 میلیون شده پولم نمیرسه بهش ولی خب همه اصرار دارن بفروش و ماشین نخر جاش طلا بخر ولی من رانندگی دوست دارم ولی این ترس لعنتی بعد از تصادف از وجودم نمیره تا میشینم پشت رل استرس میگیرم و نفسم بند میاد اما خب هنوز مقاومت میکنم و نفروختم شاید بازم یک پراید مدل بالاتر گرفتم ولی استرسه هنوزم هست چند  جلسه هم رفتم تمرین رانندگی و بازم همونم نمیدونم اصلا خوب میشم یا باید به کل قید ماشین سواری بزنم خلاصه که چند وقته ذهنمو درگیر کرده و اعصابمو خراب راستی 40 سالگی هم رد کردم جدی جدی حس های ادم عوض میشه فکر کنم عاقل تر شدم صبرم بیشتر شده ولی تو جواب دادن سعی میکنم بیشتر از خودم دفاع میکنم برخلاف قبل ارزوهام ازم دورتر شده دیگه فکرهای الکی نمیکم و رویاهای الکی نمیبافم نازنینم دانشگاه میره و احساس میکنم روز به روز داره مستقل تر و پخته تر میشه از این بابت خیلی خوشحالم   + نوشته شده در پنجشنبه هشتم مهر ۱۴۰۰ ساعت 23:59 توسط سایه  |  بچگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 2:29

نزدیک عیده و هوا حسابی بهاری الان که اینو مینویسم بارون میاد و صدای رعد و برق هر از چندگاهی میاد  حال هوای عید همیشه دوست دارم بیشتر میرم پیاده روی ماشینو فروختم مثل یک بار شده بود روی دوشم هنوز که ماشین نخریدم اصلا نمیدونم بخرم یا نه چون هنوز از خودم مطمئن نیستم همکارم تو سن 43 سالگی برای اولین بار ازدواج کرد ما 15 ساله باهم همکاریم البته متاسفانه گرفتار ادمی شده که برای پول و شاغل بودنش سراغش اومده که این متاسفانه برای خیلی از دخترهای شاغل پیش میاد البته که من در جایی نیستم که برای زندگی بقیه نسخه تجویز کنم ولی با اینکه میدونم همکارم با این انتخابش اشتباه کرده اما بازم حسشو درک میکنم همه نمیتونن زندگی در تنهایی رو بپذیرند تو تمام این سالهایی که میشناسمش شاهد همه حسرت ها و سختی های که بابت تجرد داشت بودم ولی ثمره این همه سال انتظار چیز خوبی از اب درنیومد همین الان بعد از چندماه پشیمون شده ولی خب دلش نمیخواد باعث غم و غصه بیشتری برای پدر و مادر پیرش باشه برای همین من شدم سنگ صبور تمام حرفهایی که نمیتونه به خانوادش بگه و واقعا از این نقش راضی نیستم چون من روز اول اشنایی با شوهرش بهش هشدار دادم که مورد مناسبی نیست ولی خب عاشقی این حرفها رو نمیفهمید الانم کاری جز دعا برای ارامشش ازم برنمیاد  + نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۰ ساعت 0:4 توسط سایه  |  بچگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 68 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 2:29

الان فقط ارامش برام مهمه و دیگر هیچ دلم میخواد تو همین زمونه خراب یک گوشه دنجی داشته باشم و از هیاهوی دنیا فاصله بگیرم دور بشم از همه چیزهایی که بهم استرس وارد میکنن از همه اون چیزهایی که باعث میشن از خودم بدم بیادهمه اون ادمهایی که دیگه نمیخوام تو زندگیم باشنو شلوغی شهر و صدای هیاهوی ادمهاکاش می تونستم فرار کنماز همه این غبارهایی که جلوی چشمامو گرفتن و نمیگذارند اسمون ببینم ستاره ها ببینم و غرق بشم تو سکوت شب بتونم صدای سکوت بشنوم و فریادم تنها صدایی باشه که تا دوردست شنیده میشه اینقدر داد بزنم تا دلم خالی بشه از همه اون سیاهی که توش تلنبار شده خالی بشم  خالی خالی اونقدر سبک بشم تا بتونم پرواز کنم برم تو عمق مخملی اسمون گم بشم نفس بکشمریه هام  پر کنم از اکسیژنی که بهش مدیونم  + نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 1:14 توسط سایه  |  بچگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 2:29

نه مرخصی دارم و نه تعطیلی اجباری بهمون میدن هیچکس مارو تعطیل نمیکنه همچنان میرم سرکار همچنان سر کار شلوغه همچنان رئیس هیچ تمایلی برای تغییر  و یا کم کردن ساعت کاری نداره و خب اینجا هیچ کسی به بیماری کرونا و قرنطینه و سرایت بیماری اهمیت نمیده هر روز از خونه تا رسیدن  به سر کار ده تا بنر میبینم که نوشته ( یه چند وقتی تو خونه بمون ) منم تو جوابش میگم من از خدامه تو خونه بمونم ولی چه کنم که مجبورم برم سر کار

بچگی...
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 12 فروردين 1399 ساعت: 8:51

یک تعطیلات چند روزه که حسابی بهش نیاز داشتم و کلی نقشه که همین الان یک روزش رد شده و به هیچ کاری نرسیدم امروز با ابجی رفتم پارچه خریدم و واسه خودم دوباره کار درست کردم و بدین ترتیب تعطیلات با خیاطی به پایان می رسه

بچگی...
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 107 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50

شب گرم تابستونی سکوت ساعت 2/30 نیمه شب و تنها صدایی که میشنوم صدای سکوت شب هست که من واقعا عاشقش هستم وقتی صدای کلیدهای کیبورد بلند تر از همیشه به نظر میان و جیرجیرک توی حیاط حسابی هنر نمایی میکنه من بچگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 103 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50

نمیدونم اخرین باری که فکرم مثل دخترهای دم بخت بوده کی بوده البته فکر کنم تقریبا هیچ وقت مثل دخترهای دم بخت فکر نکردم شاید یه دوره کوتاه قبل از رفتن خواهر که حسم مثل دخترهای دم بخت بود اون زمان 19 سالم بچگی...ادامه مطلب
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 111 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50

فردا یک محضر شلوغ و بعدش یک دانشگاه طولانی در انتظارمه باید ریکاوری کنم و هیچی اندازه نشستن دیدن یک فیلم مورد علاقه منو ریکاوری نمیکنه 

بچگی...
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 113 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50

میخواهم مثل همیشه بیخیال همه نداشته ها شوم

 اما نمیدانم چرا اینبار نمیشود

اشکهایم نشان از دردی  دارد

که دیگر نمیتوانم

بیخیالش شوم

بچگی...
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 108 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50

گاهی بیخیالی نعمتی است که سخت در جستجوی ان هستم برخلاف ظاهر ارامم در درونم دنیایی پرتلاطم دارم که تنها ارزوی بیخیال بودن دارد 

بیخیال شو جان من بیخیال شو

بچگی...
ما را در سایت بچگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : doranbipayan بازدید : 103 تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 ساعت: 0:50